
Category: رباعیات سنایی
از یار وفا مجوی کاندر هر حکیم سنایی غزنوی
از یار وفا مجوی کاندر هر باغ بی هیچ نصیبه عشق میبازد زاغ تا با خودی از عشق منه بر دل داغ پروانه شو آنگاه…
ای آنکه برت مردم بد، دد حکیم سنایی غزنوی
ای آنکه برت مردم بد، دد باشد وز نیکی تو یک هنرت صد باشد دانی تو و آنکه چون تو بخرد باشد گر مردم نیک…
از خلق ز راه تیز گوشی حکیم سنایی غزنوی
از خلق ز راه تیز گوشی نرهی وز خود ز سر سخنفروشی نرهی زین هر دو بدین دو گر بکوشی نرهی از خلق و ز…
آن روز که مهر کار گردون حکیم سنایی غزنوی
آن روز که مهر کار گردون زدهاند مهر رز عاشقی دگرگون زدهاند واقف نشوی به عقل تا چون زدهاند کاین زر ز سرای عقل بیرون…
ای بیماری سرو ترا کرده حکیم سنایی غزنوی
ای بیماری سرو ترا کرده کناغ پس دست اجل نهاده بر جان تو داغ خورشید و چراغ من بدی و پس از این ناییم بهم…
از کبر چو من طبع تو حکیم سنایی غزنوی
از کبر چو من طبع تو بگریخته باد با خلق چو تو خلق من آمیخته باد دشمنت چو من به گردن آویخته باد یا همچو…
اندوه تو دلشاد کند مرجان حکیم سنایی غزنوی
اندوه تو دلشاد کند مرجان را کفر تو دهد بار کمی ایمان را دل راحت وصل تو مبیناد دمی با درد تو گر طلب کند…
ای روی تو پاکیزهتر از حکیم سنایی غزنوی
ای روی تو پاکیزهتر از کف کلیم آنرا مانی که کرد احمد به دو نیم تا آن رخ یوسفی به ما بنمودی ما بر سر…
اکنون که ز دونی ای جهان حکیم سنایی غزنوی
اکنون که ز دونی ای جهان گذران استام ز زر همی زنی بهر خران از ننگ تو ای مزین بیخبران منصور سعید رست وای دگران…
ای آنکه تو رحمت خدایی حکیم سنایی غزنوی
ای آنکه تو رحمت خدایی شدهای در چشم بجای روشنایی شدهای از رندی سوی پارسایی شدهای اندر خور صحبت سنایی شدهای حضرت حکیم سنایی غزنوی…
از دور مرا بدید لب خندان حکیم سنایی غزنوی
از دور مرا بدید لب خندان کرد و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد آن جان جهان کرشمهٔ خوبان کرد ور نه به…
آن روز که شیر خوردم از حکیم سنایی غزنوی
آن روز که شیر خوردم از دایهٔ عشق از صبر غنی شدم به سرمایهٔ عشق دولت که فگند بر سرم سایهٔ عشق بر من به…
ای چون گل نوشکفته برطرف حکیم سنایی غزنوی
ای چون گل نوشکفته برطرف چمن گلبوی شود ز نام تو کام و دهن گر گل بر خار باشد ای سیمین تن چون گل بر…
از نکتهٔ فاضلان به حکیم سنایی غزنوی
از نکتهٔ فاضلان به اندامتری وز سیرت زاهدان نکونامتری از رود و سرود و می غم انجامتری من سوختم و تو هر زمان خامتری حضرت…
اندر طلبت هزار دل کرد حکیم سنایی غزنوی
اندر طلبت هزار دل کرد هوس با عشق تو صد هزار جان باخت نفس لیکن چو همی مینگرم از همه کس با نام تو پیوست…
ای در سر زلف تو صبا عنبر حکیم سنایی غزنوی
ای در سر زلف تو صبا عنبر بیز وی نرگس شهلای تو بس شورانگیز هر قطره که میچکد ز خون دل من در جام وفای…
امروز ببر زانچه ترا حکیم سنایی غزنوی
امروز ببر زانچه ترا پیوندست کانها همه بر جان تو فردا بندست سودی طلب از عمر که سرمایهٔ عمر روزی چندست و کس نداند چندست…
ای آنکه مرا به جای عقل و حکیم سنایی غزنوی
ای آنکه مرا به جای عقل و جانی با لذت علم و قوت و ایمانی از دوستی تو زنده گردد دانی گر نام تو بر…
ای روی تو رخشندهتر از حکیم سنایی غزنوی
ای روی تو رخشندهتر از قبلهٔ گبر وی چشم من از فراق گرینده چو ابر من دست ز آستین برون کرده ز عشق تو پای…
آن کس که چو او نبود در حکیم سنایی غزنوی
آن کس که چو او نبود در دهر دگر در خاک شد از تیر اجل زیر و زبر واکنون که همی ز خاک برنارد سر…
ای چون گل و مل در به در حکیم سنایی غزنوی
ای چون گل و مل در به در و دست به دست هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست آنرا که…
از عشق تو ای صنم به حکیم سنایی غزنوی
از عشق تو ای صنم به شبهای دراز چون شمع به پای باشم و تن به گداز تا بر ندمد صبح به شبهای دراز جان…
آنکس که سرت برید غمخوار حکیم سنایی غزنوی
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست وان کت کلهی نهاد طرار تو اوست آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست وآنکس که ترا…
ای رفته و دل برده چنین حکیم سنایی غزنوی
ای رفته و دل برده چنین نپسندی من میگریم ز درد و تو میخندی نشگفت که ببریدی و دل برکندی تو هندویی و برنده باشد…
اکنون که ستد هوای تو داد حکیم سنایی غزنوی
اکنون که ستد هوای تو داد از من گر جان بدهم نیایدت یاد از من مسکین من مستمند کاندر غم تو میسوزم و تو فارغ…
ای برده دل من چو هزاران حکیم سنایی غزنوی
ای برده دل من چو هزاران درویش بی رحمیت آیین شد و بد عهدی کیش تا کی گویی ترا نیازارم بیش من طبع تو نیک…
از روی تو و زلف تو روز حکیم سنایی غزنوی
از روی تو و زلف تو روز آمد و شب ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب تا عشق مرا روز و…
اکنون که سیاهی ای دل چون حکیم سنایی غزنوی
اکنون که سیاهی ای دل چون خورشید بیشت باید ز عشق من داد نوید کاندر چشمی تو از عزیزی جاوید چون دیدهٔ دیدهای سیه به…
ای خورشیدی که نورت از حکیم سنایی غزنوی
ای خورشیدی که نورت از روی امید گفتم که به صدر ما نماند جاوید ناگه به چه از باد اجل سرد شدی گر سرد نگردد…
از فقر نشان نگر که در حکیم سنایی غزنوی
از فقر نشان نگر که در عود آمد بر تن هنرش سیاهی دود آمد بگداختنش نگر چه مقصود آمد بودش همه از برای نابود آمد…
آنکس که ز عابدی در ایام حکیم سنایی غزنوی
آنکس که ز عابدی در ایام شراب نشنید کس از زبان او نام شراب از عشق چنان بماند در دام شراب کز محبره فرمود کنون…
ای دیدهٔ روشن سنایی ز حکیم سنایی غزنوی
ای دیدهٔ روشن سنایی ز غمت تاریک شد این دو روشنایی ز غمت با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد این جان و…
افلاک به تیر عشق بتوانم حکیم سنایی غزنوی
افلاک به تیر عشق بتوانم سفت و آفاق به باد هجر بتوانم رفت در عشق چنان شدم که بتوانم گفت کاندر یک چشم پشه بتوانم…
اول تو حدیث عشق کردی حکیم سنایی غزنوی
اول تو حدیث عشق کردی آغاز اندر خور خویش کار ما را میساز ما کی گنجیم در سراپردهٔ راز لافیست به دست ما و منشور…
از دیده درم خرید روی تو حکیم سنایی غزنوی
از دیده درم خرید روی تو شدیم وز گوش غلام های و هوی تو شدیم بی روی تو بر مثال روی تو شدیم بازیچهٔ کودکان…
آن عنبر نیم تاب در هم حکیم سنایی غزنوی
آن عنبر نیم تاب در هم نگرید آن نرگس پر خمار خرم نگرید روز من مستمند پر غم نگرید هان تا نرسد چشم بدی کم…
ای چون شکن زلف تو پشتم حکیم سنایی غزنوی
ای چون شکن زلف تو پشتم خم خم وی چون اثر خلق تو صبرم کم کم در مهر و وفایت آزمودم دم دم با این…
از گفتهٔ بد گوی تو چون حکیم سنایی غزنوی
از گفتهٔ بد گوی تو چون هر عاقل در کوشش خصم تو چو هر بیحاصل خالی نکنم تا ننهندم در گل سودای تو از دماغ…
آنها که اسیر عشق حکیم سنایی غزنوی
آنها که اسیر عشق دلدارانند از دست فلک همیشه خونبارانند هرگز نشود بخت بد از عشق جدا بدبختی و عاشقی مگر یارانند حضرت حکیم سنایی…
آب ارچه نمیرود به جویم حکیم سنایی غزنوی
آب ارچه نمیرود به جویم با تو جز در ره مردمی نپویم با تو گویی که چه کردهام نگویی با من آن چیست نکردهای چگویم…
آن بت که دل مرا فرا چنگ حکیم سنایی غزنوی
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد چون گل بدرید جامه…
ای بسته به تو مهر و وفا حکیم سنایی غزنوی
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم وی دشمن و دوست مر ترا یک…
از روی عتاب اگر چه گویی حکیم سنایی غزنوی
از روی عتاب اگر چه گویی سردم در صف بلا گرچه دهی ناوردم روزی اگر از وفای تو برگردم در مذهب و راه عاشقی نامردم…
اندر ره عشق دلبران صادق حکیم سنایی غزنوی
اندر ره عشق دلبران صادق کو عذر است همه زاویهها وامق کو یک شهر همه طبیب شد حاذق کو گیتی همه نطقست یکی ناطق کو…
ای خواجه محمد ای محامد حکیم سنایی غزنوی
ای خواجه محمد ای محامد سیرت ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت ز…
آسیمه سران بینواییم حکیم سنایی غزنوی
آسیمه سران بینواییم هنوز با شهوتها و با هواییم هنوز زین هر دو پی هم بگراییم هنوز از دوست بدین سبب جداییم هنوز حضرت حکیم…
اندر همه عمر من بسی وقت حکیم سنایی غزنوی
اندر همه عمر من بسی وقت صبوح آمد بر من خیال آن راحت روح پرسید ز من که چون شدی تو مجروح گفتم ز وصال…
آراست بهار کوی و دروازهٔ حکیم سنایی غزنوی
آراست بهار کوی و دروازهٔ خویش افگند به باغ و راغ آوازهٔ خویش بنمای بهار را رخ تازهٔ خویش تا بشناسد بهار اندازهٔ خویش حضرت…
آن باید آن که مرد عاشق حکیم سنایی غزنوی
آن باید آن که مرد عاشق آید تا عشق هنرهای خودش بنماید شاهنشه عشق روی اگر بنماید با او همه غوغای جهان برناید حضرت حکیم…
ای بی سببی همیشه آزردهٔ حکیم سنایی غزنوی
ای بی سببی همیشه آزردهٔ من و آزردن تو ز طبع تو پردهٔ من بر چرخ زند بخت سراپردهٔ من گر عفو کنی گناه ناکردهٔ…
از عشق تو ای سنگدل کافر حکیم سنایی غزنوی
از عشق تو ای سنگدل کافر کیش شد سوخته و کشته جهانی درویش در شهر چنین خو که تو آوردی پیش گور شهدا هزار خواهد…
آنجا که سر تیغ ترا یافتن حکیم سنایی غزنوی
آنجا که سر تیغ ترا یافتن ست جان را سوی او به عشق بشتافتن ست زان تیغ اگر چه روی برتافتن ست یک جان دادن…
ای بی تو دلیل اشهب و حکیم سنایی غزنوی
ای بی تو دلیل اشهب و ادهم تو اقبال فرو شد که برآمد دم تو دیوانه شدست عقل در ماتم تو جان چیست که خون…
افسرده شد از دم دهانم دم حکیم سنایی غزنوی
افسرده شد از دم دهانم دم چشم بر ناخن من گیا دمید از نم چشم چشمم ز پی دیدن روی تو بود بی روی تو…
آنم که مرا نه دل نه جان حکیم سنایی غزنوی
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست بر من ز من از صفات هستی بدنست تا ظن نبری که هستی من ز…
از آمدنم فزود رنج بدنم حکیم سنایی غزنوی
از آمدنم فزود رنج بدنم از بودن خود همیشه اندر محنم وز بیم شدن باغم و درد حزنم نه آمدن و نه بدن و نه…
آن به که کنم یاد تو ای حکیم سنایی غزنوی
آن به که کنم یاد تو ای حور نژاد و آن به که نیارم از جفاهای تو یاد گر چه به خیال تست بیهوده و…
آنها که درین حدیث حکیم سنایی غزنوی
آنها که درین حدیث آویختهاند بسیار ز دیده خون دل ریختهاند بس فتنه که هر شبی برانگیختهاند آنگاه به حیلت از تو بگریختهاند حضرت حکیم…
از روی تو دیدهها جمالی حکیم سنایی غزنوی
از روی تو دیدهها جمالی دارد وز خوی تو عقلها کمالی دارد در هر دل و جان غمت نهالی دارد خال تو بر آن روی…
اندر عقب دکان قصاب گویست حکیم سنایی غزنوی
اندر عقب دکان قصاب گویست و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست از خون شدن دل که میاندیشد آنجا که هزار خون ناحق به…