بجذبه ئیکه بچشمان مست یار من است
نه صبر در دل نه دل باختیار من است
چه دستبرد خزان زد مگر بکشور دل
که آن بهار طرب دور از کنار من است
مرا دوباره میسر کجا شود روزی
خزان تیره که مولود نو بهار من است
گذشت تا ز برم خنده زد بناز بگفت
ندید روز خوش هرکس که دوستدار من است
به آن کرشمه و ناز ادا که خاصه اوست
یقین که خانه بر انداز روزگار من است
بته بکرد همه هستی ام بگفتۀ غیر
هنوز در طلبش قلب داغدار من است
شکایتی نکنم “بلبلا” بجز در دوست
مراست هرچه شکایت ز دلشکار من است
الحاج حبیب الله “بلبل”
۱۱ حمل ۱۳۴۴