مولانا جلال الدین محمد بلخی اعجوبه شعر فارسی دری و آشنای تمام جهانیان است. اندیشه های فاخر و سترگ او به زبان های مختلف ترجمه شده و ادبا و اندیشمندان بسیاری از او تأثیر گرفته اند. مولانا جلال الدین محمد بلخی شاعر و عارف بلند آوازه قرن هفتم هجری (سیزده میلادی) است.
مولانا جلال الدین محمد بلخی معروف به مولوی در ولایت بلخ افغانستان به دنیا آمد و در میان خانواده ای اهل علم و اندیشه پرورش یافت. او در دوران نوجوانی به دلیل حمله مغول همراه خانواده اش از بلخ هجرت کرد و پس از چند سال سفر در شهرهای منطقه از جمله بغداد و دمشق و حجاز به قونیه رفت و در آنجا سکنی گزید.
مولانا جلال الدین محمد بلخی از همان آغاز جوانی جلسه وعظ و درس داشت و پس از مرگ پدر نیز به عنوان جانشین او که سلطان العلمای زمان خود بود، برگزیده شدو جلسات وعظ و درس را برای مریدان خود و پدر ادامه داد. و اما ادامه سخن و چگونگی آشنایی او با شمس تبریزی.
شمس الدین ملک داد تبریزی از مردم تبریز و فردی فاضل و کامل بود. درباره سرگذشت و زندگی او اخبار دقیقی در دست نیست و در تذکره ها نیز ذکر دقیقی از احوال او نشده است. درباره او تنها باید به سخن مولانا جلال الدین محمد بلخی استناد کرد و گفت “شمس تبریزی ترا عشق شناسد نه خرد.”
شمس در اواخر جمادی الآخر سال 642 هجری قمری (اواخر اکتبر 1244 میلادی) وارد قونیه شد. آنچنان که گویند دیدار او و مولانا با سوال و جوابی جالب آغاز شد و پس از 16 ماه معاشرت مداوم با مولوی، در سال 643 هجری قمری (1245 میلادی) از قونیه و از نزد مولوی رفت. درباره اولین برخورد مولوی و شمس روایات گوناگونی نقل شده و حتی افسانه ها و قصه های مختلفی از آن به وجود آمده است که فرصت بررسی آنها در این مجال اندک نیست.
آشنایی شمس و مولوی موجب دگرگونی کامل مولانا شد. با حضور شمس، زندگی مولانا رنگ دیگری گرفت. مولوی که خود اهل درس و وعظ بود، استاد و مفتی زمان خود محسوب می شد، با عرفان و تصوف رسمی و سنتی نیز آشنایی کامل داشت، اما شمس او را به عرفانی دیگر کشاند و او را که به اعتقاد دکتر سیروس شمیسا، استاد دانشگاه و محقق برجسته معاصر و با استناد به شعر مولوی «از خامی به پختگی رسیده بود، سوخت.»
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست
خام بدم، پخته شدم، سوختم
استاد زرین کوب در کتاب «پله پله تا ملاقات خدا» درباره این ملاقات گفته است: «ملاقات این غریبه بارقه ای جادوگرانه بود که زندگی این فقیه و مدرس بزرگ ایرانی را در قونیه به نحو معجزه آسایی دگرگون کرد و برای مولانا زندگی تازه ای آغاز شد. زندگی تازه ای که یک زاهد و واعظ را به یک عارف، شاعر و یک عاشق شیدا تبدیل کرد».
زاهد کشوری بُدم صاحب منبری بُدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
آنچنان که نقل شده است، مولوی در این ایام چون شاگردی نوآموز در محضر شمس می نشست و پله پله مدارج کمال معنوی را طی می کرد.
آنچه شمس به مولوی آموخت ورای تمام آنچه بود که مولوی تا آن زمان دریافته و عمل کرده بود. او بار دیگر مولوی را به عالم روحانی که مولوی در کودکی و در خانه پدر تجربه کرده بود بازگرداند و به او تسلیم محض در برابر خدا و دوری از وابستگی های دنیوی را یادآور شد. چرا که معتقد بود این تعلقات در رسیدن به معبود و سیر الی اله مانع و حجاب است و تا این حجاب از بین نرود فناء فی الله مقدور نیست.
به اعتقاد دکتر زرین کوب: «مولوی همه عمر به جستجوی «الله» و دنیای غیب پرداخته بود و با آنکه اشتغال به وعظ و درس او را از استمرار در این جستجو بار می داشت، جاذبه رسیدن به حق یک لحظه او را ترک نکرده بود. شمس برای او رایحه ای از عوالم معنوی بود. مولوی در وجود شمس رفته رفته انسان کامل و آرمان های خویش را یافت».
در این ایام مولوی مجالس وعظ را ترک کرده بود و به تدریس و تربیت خلق نمی پرداخت و به جای آن مجالس شمس برقرار بود که با حضور مولوی در آن مجالس رونق بسیار گرفت. با نگاهی مقایسه ای به مقالات به جای مانده از شمس و آثار مولوی می توان دریافت که برخی از حکایات و قصه هایی که شمس در مجالس خود گفته بعدها در مثنوی مولوی نقل شده و برخی از اندیشه های شمس نیز در مثنوی و یا غزلیات مولوی انعکاس یافته است.
برخی از شاگردان مولوی که از این امر یعنی تعطیل شدن مجالس درس و وعظ مولوی ناراحت بودند و به شمس حسادت می کردند به آزار و اذیت شمس پرداختند و این آزارها تا بدانجا ادامه یافت که شمس بی خبر قونیه را ترک کرد و این غیبت بیش از یکسال به طول انجامید. نقل شده است که این حادثه برای مولوی چون فاجعه ای گران و تحمل ناپذیر بود. او از شدت غصه و اندوه دوری شمس، به درس و وعظ نپرداخت و حتی شعر نیز نگفت. مریدان مولوی که امیدوار بودند با رفتن شمس، مجالس درس و وعظ مولوی باز برقرار شود، بر در منزل او گرد می آمدند و ناامید باز می گشتند.
مولوی در این مدت یارانش را به جستجوی شمس فرستاد اما نشانی از وی نیافت تا اینکه نامه شمس تبریزی از دمشق به دست مولوی رسد و مولوی فرزند خود سلطان ولد را به دنبال او فرستاد.
شمس به قونیه بازگشت اما آزارها ادامه یافت و موجب شد که در سال 640 هجری قمری دوباره ناپدید شود. از این تاریخ به بعد از احوال او خبری در دست نیست. شایع شد که او را با دشنه کشته اند و بعدها نیز گفته شد که او را در چاهی انداخته اند.
مولانا جلال الدین محمد بلخی، مرگ شمس را باور نکرد. دو سال به دنبال او بود و خود دوبار به جستجوی شمس به دمشق رفت. «مولوی وقتی از یافتن شمس در جهان بیرون نا امید شد لاجرم به جستجوی او در خویش پرداخت و همین احساس به او آرامش می داد».
خانم آن ماری شیمل محقق و متفکر برجسته آلمانی در کتاب «شکوه شمس» که به نقد و بررسی آثار و افکار مولوی پرداخته است، درباره زندگی مولوی پس از شمس گفته است که: «روزگار مولانا به عبادت و تفکر و مباحثه و زمانی هم به جلسات سماع می گذشت … سه مرحله الهام بخش در وجود مولوی تکرار شد، پس از تجربه سوزان و پر التهاب عشق شمس الدین او در صحبت صلاح الدین زرکوب آرامش یافت و تأثیر و نفوذ حسام الدین چلبی او را به نهایت کمال فکری رساند. او پس از سیر صعودی در عشق شمس تبریزی و آارمش در دوستی با زرکوب به شکل مرشد و شیخ به دنیا بازگشت و به صورت معلم ظاهر شد».
زندگی مولوی سرانجام پس از فراز و نشیب های فراوان به لحظات پایانی خود نزدیک می شد. مولوی در روزهای پاییزی سال 672 هجری قمری ( 1273 میلادی) رو به پژمردن می رفت و پزشکان از تشخیص بیماری او ناامید بودند. بالاخره مولانا جلال الدین محمد مولوی بلخی این شاعر و ، عارف و اندیشمند بزرگ ایرانی در روز یکشنبه پنجم جمادی الاخر در سال 672 (هفدهم دسامبر 1273 میلادی) در سن 68 سالگی در گذشت.
صبح روز بعد وقتی جنازه مولانا را از مدرسه بیرون آوردند، تمام شهر از بزرگان گرفته تا عامه مردم در ماتم و عزا بودند. گروهی از یاران مولانا آیات قرآن را تلاوت می کردند و گروهی از قوالان نیز تابوت مولانا را با ترانه ها وغزل های او مشایعت می کردند. جنازه مولانا تمام روز بر دوش دوستان مولانا درحرکت بود. انبوه جمعیت، مراسم را طولانی کرد و وقتی جسد مولانا را به محل دفن رساندند، شب شده بود.
برای تمامی مردم قونیه، خداحافظی با این ایرانی مهاجر که سال ها با آنها زیسته بود و در غم ها و سختی ها همراهیشان کرده بود، بسیار دشوار بود. با مرگ مولانا، تختگاه سلجوقیان روم در سکون و سکوت فرو رفت. تا چند هفته تمام شهر در سوگ او خاموش و ماتم زده بود. تواضع بی ریای مولانا حتی نصارا و یهود شهر را نیز در مرگ وی سوگوار کرده بود. فقدان او در گوشه گوشه خانه و شهر احساس می شد.
اقسون قنبری