
Category: رباعیات سعدی
منعم که به عیش میرود روز و شبش – سعدی شیرازی
منعم که به عیش میرود روز و شبش نالیدن درویش نداند سببش بس آب که میرود به جیحون و فرات در بادیه تشنگان به جان…
گر تیر جفای دشمنان میآید – سعدی شیرازی
گر تیر جفای دشمنان میآید دل تنگ مکن که دوست میفرماید بر یار ذلیل هر ملامت کاید چون یار عزیز میپسندد شاید
خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم – سعدی شیرازی
خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم گر دست دهد که آستینش گیرم ورنه بروم بر آستانش میرم
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی – سعدی شیرازی
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی گر روی بگردانی و گر سر بکشی ما با تو خوشیم گر…
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز – سعدی شیرازی
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز مستوری و عاشقی به هم ناید راست گر…
من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم – سعدی شیرازی
من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم چشمم به دهان توست و گوشم به سخن وز عشق لبت فهم سخن…
عشاق به درگهت اسیرند بیا – سعدی شیرازی
عشاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا هرجور و جفا که کردهای معذوری زان پیش که عذرت نپذیرند بیا
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد – سعدی شیرازی
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد گر خام بود اطلس و دیبا گردد مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید دیگر همه عمر…
آن کودک لشکری که لشکر شکند – سعدی شیرازی
آن کودک لشکری که لشکر شکند دایم دل ما چو قلب کافر شکند محبوب که تازیانه در سر شکند به زانکه ببیند و عنان برشکند
هر سرو که در بسیط عالم باشد – سعدی شیرازی
هر سرو که در بسیط عالم باشد شاید که به پیش قامتت خم باشد از سرو بلند هرگز این چشم مدار بالای دراز را خرد…
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد – سعدی شیرازی
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد گفتم که نمینهی رخی بر رخ من گفتا برو ابلهی مکن…
روزی گفتی شبی کنم دلشادت – سعدی شیرازی
روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
ای ماه شبافروز شبستانافروز – سعدی شیرازی
ای ماه شبافروز شبستانافروز خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز تو خود به کمال خلقت آراستهای پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز
آن دوست که آرام دل ما باشد – سعدی شیرازی
آن دوست که آرام دل ما باشد گویند که زشتست بهل تا باشد شاید که به چشم کس نه زیبا باشد تا یاری از آن…
مه را ز فلک به طرف بام آوردن – سعدی شیرازی
مه را ز فلک به طرف بام آوردن وز روم، کلیسیا به شام آوردن در وقت سحر نماز شام آوردن بتوان، نتوان تو را به…
گر دشمن من به دوستی بگزینی – سعدی شیرازی
گر دشمن من به دوستی بگزینی مسکین چه کند با تو بجز مسکینی صد جور بکن که همچنان مطبوعی صد تلخ بگو که همچنان شیرینی
خیزم بروم چو صبر نامحتملست – سعدی شیرازی
خیزم بروم چو صبر نامحتملست جان در قدمش کنم که آرام دلست و اقرار کنم برابر دشمن و دوست کانکس که مرا بکشت از من…
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز – سعدی شیرازی
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز وی بیسببی گرفته پای از من باز ای دست از آستین برون کرده به عهد وامروز کشیده…
یک روز به اتفاق صحرا من و تو – سعدی شیرازی
یک روز به اتفاق صحرا من و تو از شهر برون شویم تنها من و تو دانی که من و تو کی به هم خوش…
ماها همه شیرینی و لطف و نمکی – سعدی شیرازی
ماها همه شیرینی و لطف و نمکی نه ماه زمین که آفتاب فلکی تو آدمیی و دیگران آدمیند؟ نینی تو که خط سبز داری ملکی
صد بار بگفتم به غلامان درت – سعدی شیرازی
صد بار بگفتم به غلامان درت تا آینه دیگر نگذارند برت ترسم که ببینی رخ همچون قمرت کس باز نیاید دگر اندر نظرت
تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز – سعدی شیرازی
تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز کوته نکنم ز دامنت دست نیاز هرچند که راهم به تو دورست و دراز در راه بمیرم…
آن شب که تو در کنار مایی روزست – سعدی شیرازی
آن شب که تو در کنار مایی روزست و آن روز که با تو میرود نوروزست دی رفت و به انتظار فردا منشین دریاب که…
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم – سعدی شیرازی
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم ور بیتو میان ارغوان و سمنم بنشینم و چون…
گویند مرا صوابرایان به هوش – سعدی شیرازی
گویند مرا صوابرایان به هوش چون دست نمیرسد به خرسندی کوش صبر از متعذر چه کنم گر نکنم گر خواهم و گر نخواهم از نرمهٔ…
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت – سعدی شیرازی
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
با دوست به گرمابه درم خلوت بود – سعدی شیرازی
با دوست به گرمابه درم خلوت بود وانروی گلینش گل حمام آلود گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ گفتم به گل آفتاب نتوان اندود
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر – سعدی شیرازی
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر دلداری خلق هرچه بیش اولیتر ای دوست به دست دشمنانم مسپار گر میکشیم به دست خویش اولیتر
مندیش که سست عهد و بدپیمانم – سعدی شیرازی
مندیش که سست عهد و بدپیمانم وز دوستیت فرار گیرد جانم هرچند که به خط جمال منسوخ شود من خط تو همچنان زنخ میخوانم
گر بیخبران و عیبگویان از پس – سعدی شیرازی
گر بیخبران و عیبگویان از پس منسوب کنندم به هوی و به هوس آخر نه گناهیست که من کردم و بس منظور ملیح دوست دارد…
خورشید رخا من به کمند تو درم – سعدی شیرازی
خورشید رخا من به کمند تو درم بارت بکشم به جان و جورت ببرم گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم خود…
ای بیرخ تو چو لالهزارم دیده – سعدی شیرازی
ای بیرخ تو چو لالهزارم دیده گرینده چو ابر نوبهارم دیده روزی بینی در آرزوی رخ تو چون اشک چکیده در کنارم دیده
یاران به سماع نای و نی جامهدران – سعدی شیرازی
یاران به سماع نای و نی جامهدران ما، دیده به جایی متحیر نگران عشق آن منست و لهو از آن دگران من چشم برین کنم…
مجنون اگر احتمال لیلی نکند – سعدی شیرازی
مجنون اگر احتمال لیلی نکند شاید که به صدق عشق دعوی نکند در مذهب عشق هر که جانی دارد روی دل ازو به هر که…
شمع ارچه به گریه جانگدازی میکرد – سعدی شیرازی
شمع ارچه به گریه جانگدازی میکرد گریه زده خندهٔ مجازی میکرد آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز استاده بد و زباندرازی میکرد
چون حال بدم در نظر دوست نکوست – سعدی شیرازی
چون حال بدم در نظر دوست نکوست دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن…
آن سست وفا که یار دل سخت منست – سعدی شیرازی
آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش رخت منست ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف…
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را – سعدی شیرازی
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را واگاهی نیست مردم بیرون را الا مگر آنکه روی لیلی دیدست داند که چه درد میکشد مجنون را؟
گر کام دل از زمانه تصویر کنی – سعدی شیرازی
گر کام دل از زمانه تصویر کنی بیفایده خود را ز غمان پیر کنی گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست چون دوست جفا…
دستارچهای کان بت دلبر دارد – سعدی شیرازی
دستارچهای کان بت دلبر دارد گر بویی ازان باد صبا بردارد بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد در حال ز خاک تیره سر بردارد
ای کودک لشکری که لشکر شکنی – سعدی شیرازی
ای کودک لشکری که لشکر شکنی تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟ آن را که تو تازیانه بر سر شکنی به زانکه ببینی…
از جملهٔ بندگان منش بندهترم – سعدی شیرازی
از جملهٔ بندگان منش بندهترم وز چشم خداوندیش افکندهترم با این همه دل بر نتوان داشت که دوست چندانکه مرا بیش کشد زندهترم
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود – سعدی شیرازی
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود نارنج زنخدان تو در مشتم بود دیدم که همی گزم لب شیرینش بیدار چو گشتم سر انگشتم…
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم – سعدی شیرازی
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم دل با تو خصومت آرزو میکندم تا صلح کنیم و…
داد طرب از عمر بده تا برود – سعدی شیرازی
داد طرب از عمر بده تا برود تا ماه برآید و ثریا برود ور خواب گران شود بخسبیم به صبح چندانکه نماز چاشت از ما…
ای بیتو فراخای جهان بر ما تنگ – سعدی شیرازی
ای بیتو فراخای جهان بر ما تنگ ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ ما با تو به صلحیم و تو…
وه وه که قیامتست این قامت راست – سعدی شیرازی
وه وه که قیامتست این قامت راست با سرو نباشد این لطافت که تراست شاید که تو دیگر به زیارت نروی تا مرده نگوید که…
ما را نه ترنج از تو مرادست نه به – سعدی شیرازی
ما را نه ترنج از تو مرادست نه به تو خود شکری پسته و بادام مده گر نار ز پستان تو که باشد و مه…
کردیم بسی جام لبالب خالی – سعدی شیرازی
کردیم بسی جام لبالب خالی تا بود که نهیم لب بران لب حالی ترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان بیوصل لبت کنمی قالب خالی
بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد – سعدی شیرازی
بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد دور از تو گرش دلیست پر خون باشد آن کش نفسی قرار بیروی تو نیست اندیش که بیتو…
آن رفته که بود دل بدو مشغولم – سعدی شیرازی
آن رفته که بود دل بدو مشغولم وافکنده به شمشیر جفا مقتولم بازآمد و آن رونق پارینش نیست خط خویشتن آورد که من مغرولم
هر روز به شیوهای و لطفی دگری – سعدی شیرازی
هر روز به شیوهای و لطفی دگری چندانکه نگه میکنمت خوبتری گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری – سعدی شیرازی
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری باشد که بلای عشق گردد سپری چندانکه نگه میکنم ای رشک پری بار دومین از اولین خوبتری
روی تو به فال دارم ای حور نژاد – سعدی شیرازی
روی تو به فال دارم ای حور نژاد زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت تا لاجرم از…
ای کاش نکردمی نگاه از دیده – سعدی شیرازی
ای کاش نکردمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده تقصیر ز دل بود و گناه از دیده آه از دل…
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست – سعدی شیرازی
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست گویی به گناه مسخ کردندش پوست وقتی غم او بر همه دلها بودی اکنون همه غمهای جهان…
من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟ – سعدی شیرازی
من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟ خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟ شیران جهان روبه درگاه تواند گر من سگ دربان تو…
گر باد ز گل حسن شبابش ببرد – سعدی شیرازی
گر باد ز گل حسن شبابش ببرد بلبل نه حریفست که خوابش ببرد گل وقت رسیدن آب عطار ببرد عطار به وقت رفتن آبش ببرد
خود را به مقام شیر میدانستم – سعدی شیرازی
خود را به مقام شیر میدانستم چون خصم آمد به روبهی مانستم گفتم من و صبر اگر بود روز فراق چون واقعه افتاد بنتوانستم
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی – سعدی شیرازی
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی سرمست هوی و پایبند هوسی ترسم که به یاران عزیزت نرسی کز دست و زبان خویشتن در قفسی