
Category: مهستی گنجوی
Brief Biography of Mahsati Ganjavi
Mahsati Ganjavi (also written Ganja’i or Ganjevi) lived during the 12th century, born in Ganje, Azerbaijan. Her poetry was a strong voice against prejudice and…
The Pathway Finally Opened
When my heart came to rule in the world of love, it was freed from both belief and from disbelief. On this journey, I found…
A world there is for those in love with mines of precious stones
A world there is for those in love with mines of precious stones, But bards select a different world as setting for their thrones. The…
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد – مهستی گنجوی
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد وز تو صنما بریدنم دل ندهد تا از لب نوش تو چشیدم شکری از هیچ شکر چشیدنم دل…
غم با لطف تو شادمانی گردد – مهستی گنجوی
غم با لطف تو شادمانی گردد عمر از نظر تو جاودانی گردد گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک آتش همه آب زندگانی…
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست – مهستی گنجوی
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست وان بار که کوه برنتابد غم ماست در حسرت همدمی بشد عمر عزیز ما در غم همدمیم و غم…
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید – مهستی گنجوی
چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید ای چشم هم چشم به چشمت روشن چون چشم…
با ابر همیشه در عتابش بینم – مهستی گنجوی
با ابر همیشه در عتابش بینم جویندهٔ نور آفتابش بینم گر مردمک دیدهٔ من نیست چرا هرگه که طلب کنم در آبش بینم
آن دیده که دیدن تو بودی کارش – مهستی گنجوی
آن دیده که دیدن تو بودی کارش از گریه تباه میشود مگذارش وان دل که بتو بود همه بازارش در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش
ما را به دم پیری نگه نتوان داشت – مهستی گنجوی
ما را به دم پیری نگه نتوان داشت در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت آن را که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به…
سودازدهٔ جمال تو باز آمد – مهستی گنجوی
سودازدهٔ جمال تو باز آمد تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش کان مرغ شکسته بال تو باز…
در رهگذری فتاده دیدم مستش – مهستی گنجوی
در رهگذری فتاده دیدم مستش در پاش فتادم و گرفتم دستش امروز از آن هیچ نمیآید یاد یعنی خبرم نیست ولیکن هستش
جان در ره عاشقی خطر باید کرد – مهستی گنجوی
جان در ره عاشقی خطر باید کرد آسوده دلی زیر و زبر باید کرد وانگه ز وصال باز نادیده اثر با درد دل از جهان…
ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم – مهستی گنجوی
ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم زیبائی طاوس به بازی شمرم با خندهٔ کبک چون در آئی ز درم دل همچو کبوتری بپرّد ز…
آتشروئی پریر در ما پیوست – مهستی گنجوی
آتشروئی پریر در ما پیوست دی اب خم ببرد و عهدم بشکست امروز اگر نه خاک پایش باشم فردا برون باد بماند در دست
هر ناله که بر سر شتر میکردم – مهستی گنجوی
هر ناله که بر سر شتر میکردم در پای شتر نثار دُر میکردم هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب من باز به آب…
گر خون تو ای بوده پسندیدهٔ من – مهستی گنجوی
گر خون تو ای بوده پسندیدهٔ من شد ریخته از اختر شوریدهٔ من خون من مستمند شیدا به قصاص تا دیدن تو بریخت از دیدهٔ…
زد لاله پریر در نشابور آذر – مهستی گنجوی
زد لاله پریر در نشابور آذر دی بر زد از آب … نیلوفر سر امروز چو شد باد هوا گلپرور فردا همه خاک بلخ گرد…
حمامی را بگو گرت هست صواب – مهستی گنجوی
حمامی را بگو گرت هست صواب امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب تا من به سحرگهان بیایم به شتاب از دل کنمش آتش وز…
بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند – مهستی گنجوی
بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند بس درد کز آن قامت رعنات کشند بر نطع وفا بیار شطرنج مراد آخر روزی به خانهٔ مات…
ای آروزی روان وای داروی دل – مهستی گنجوی
ای آروزی روان وای داروی دل با گونهٔ تو گونهٔ گل شد باطل نقش صنم چین به بر توست خجل بُتگر نکند پیکر نقشت …
منگر به زمین که خاک و آبت بیند – مهستی گنجوی
منگر به زمین که خاک و آبت بیند منگر به فلک که آفتابت بیند جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان گر زانکه شبی…
عشق است که شیر نر زبون آید از او – مهستی گنجوی
عشق است که شیر نر زبون آید از او بحری است که طرفهها برون آید از او گه دوستیی کند که روح افزاید گه دشمنیی…
در یافتم آخر ز قضاش را به شبش – مهستی گنجوی
در یافتم آخر ز قضاش را به شبش صد بوسه زدم بر لب همچون رطبش او خواست که دشنام دهد حالی من دشنام به بوسه…
چون با دل تو نیست … در یک پوست – مهستی گنجوی
چون با دل تو نیست … در یک پوست در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست بس بس که شکایت تو ناکرده بهست رو…
با هر که دلم ز عشق تو راز کند – مهستی گنجوی
با هر که دلم ز عشق تو راز کند اول سخن از هجر تو آغاز کند از ناز دو چشم خود چنان باز کنی کاندم…
امشب شب هجران و وداع و دوریست – مهستی گنجوی
امشب شب هجران و وداع و دوریست فردا دل را بدین سبب رنجوریست ای دل تو همی سوز تو را فرمانست وای دیده تو خونگری…
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم – مهستی گنجوی
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم و آزادگی طرهٔ رعنایت کنیم شطرنج غمت مدام چون ما بازیم باید که دلت نرنجد ار مات کنیم
سهمی که مرا دلبر خباز دهد – مهستی گنجوی
سهمی که مرا دلبر خباز دهد نه از سر کیمخ کز سر ناز دهد در چنگ غمش بماندهام همچو خمیر ترسم که بدست آتشم باز…
در دبستان دوش از غم و شیون خویش – مهستی گنجوی
در دبستان دوش از غم و شیون خویش میگشتم و میگریستم بر تن خویش آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش و آلود اشکم…
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش – مهستی گنجوی
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش دیدم مه و عقربی به زیر کلهش مه بود رخش عقرب زلف سیهش وز عقرب در قوس همی رفت…
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین – مهستی گنجوی
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین طغرای خط تو برزده چین بر چین حور از بر تو گریخت پرچین بر چین زیور…
آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت – مهستی گنجوی
آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت بر پای بُدم که شمع را بنشانم آتش ز سر شمع همه موم…
هر گه که به زلف عنبر تر سایی – مهستی گنجوی
هر گه که به زلف عنبر تر سایی بیمست کزو تازه شود ترسایی تو پای ز همت چرخ برتر سایی چون است که نزد بنده…
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود – مهستی گنجوی
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود آفاق تو را زین نگین خواهد بود خوش باش که عاقبت نصیب من و تو…
رفت آن که سری پر از خمارش دارم – مهستی گنجوی
رفت آن که سری پر از خمارش دارم چون جان دارم گهی که خوارش دارم بر آمدنش چنان امیدم یارست گوئی که هنوز در کنارش…
چون نیست پدید در غمم بیرون شو – مهستی گنجوی
چون نیست پدید در غمم بیرون شو ای دیده تو خون گری و ای دل خون شو ای دل تو نوآموز نهای در غم عشق…
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی – مهستی گنجوی
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی بس دل که بدان دو زلف آواره کنی ایزد به دل تو رحمتی در فکناد تا چارهٔ…
آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر – مهستی گنجوی
آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر دی نیلوفر فکند بر آب سپر ای باد زره بر سمن امروز بدر و ای خاک ز غنچه ساز…
من مهستیام بر همه خوبان شده طاق – مهستی گنجوی
من مهستیام بر همه خوبان شده طاق مشهور به حسن در خراسان و عراق ای پور خطیب گنجه از بهر خدا مگذار چنین بسوزم از…
صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است – مهستی گنجوی
صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است چون ابروی خویشتن به عالم طاق است با سوزن مژگان بکند شیرازه هر سینه که از دل غمش اوراق…
در مرو پریر لاله انگیخت – مهستی گنجوی
در مرو پریر لاله انگیخت دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت در خاک نشابور گل امروز آمد فردا به هری باد سمن خواهد ریخت
چشم و دهن آن صنم لاله رخان – مهستی گنجوی
چشم و دهن آن صنم لاله رخان از پسته و بادام گرفتست نشان از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان نه خنده در…
با لاله رخان باغ سرو از سر ناز – مهستی گنجوی
با لاله رخان باغ سرو از سر ناز میکرد ز شرح قد خود قصه دراز از باد صبا چو وصف قدت بشنید ز آوازهٔ قامت…
افسوس که اطراف گلت خار گرفت – مهستی گنجوی
افسوس که اطراف گلت خار گرفت زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت سیماب زنخدان تو آورد مداد شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت
لعل تو مزیدن آرزو میکُنَدَم – مهستی گنجوی
لعل تو مزیدن آرزو میکُنَدَم می با تو کشیدن آرزو میکندم در مستی و مخموری و در هشیاری چنگ تو شنیدن آرزو میکندم
سوگند به آفتاب یعنی رویت – مهستی گنجوی
سوگند به آفتاب یعنی رویت و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت خواهم که ز دیده هر شبی آب زنم مأوای دل خراب یعنی کویت
در طاس فلک نقش قضا و قدر است – مهستی گنجوی
در طاس فلک نقش قضا و قدر است مشکل گرهیست خلق از این بیخبر است پندار مدار کین گره بگشایی دانستن این گره به قدر…
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل – مهستی گنجوی
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل و آزرم وصال تو به جان جوید دل رحم آر کز آسمان نمیبارد جان بخشای…
ای روی تو ماه را شکست آورده – مهستی گنجوی
ای روی تو ماه را شکست آورده و ای قد تو سرو را به پست آورده دانم به سر کار تو در خواهد شد این…
ابریست که قطره نم فشاند غم تو – مهستی گنجوی
ابریست که قطره نم فشاند غم تو در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناک شوم گرم…
هان تا به خرابات حجازی نائی – مهستی گنجوی
هان تا به خرابات حجازی نائی تا کار قلندری نسازی نائی کینجا ره مردان سراندازان است جانبازانند تا ببازی نائی
گر بت رخ توست بتپرستی خوشتر – مهستی گنجوی
گر بت رخ توست بتپرستی خوشتر ور باده ز جام توست مستی خوشتر در هستی عشق تو از آن نیست شوم کین نیستی از هزار…
دی خوش پسری دیدم اندر زوزن – مهستی گنجوی
دی خوش پسری دیدم اندر زوزن گر لاف زنی ز خوبرویان زو زن او بر دل من رحم نکرد و زن کرد خود داد منش…
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم – مهستی گنجوی
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم افتاده به دام و کس نداند حالم دردی به دلم سخت پدیدار آمد امروز من خسته از…
بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن – مهستی گنجوی
بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن و آن زلف شکسته را ز رخ یک سو زن گر آتش عشق تو وزد یک…