
بیدل ز درد عشق بسی خونگریستی – ابوالمعانی بیدل
بیدل ز درد عشق بسی خونگریستی ترکرد شرم اشک تو دامان پاک ما
بیدل ز درد عشق بسی خونگریستی ترکرد شرم اشک تو دامان پاک ما
بیدل ذخیرهی مژه شد بسکه روز وصل در عرض حیرت تو زبان نظاره سوخت
بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود چون نقشپا قستیم ما هم به پرپا دست
بیدل چو صبح صورت خمیازه بسته است از خاک ما سپهر نشیب و فراز حرص
بیدل جنون ما به نشاط جهان نساخت مهتاب پنبه دارد و منظور داغ نیست
بیدل بهگشاد مژه هیچت ننمودند تا بستن چشم آخرکارت چه نماید
بیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی در عالمی که حسن هم آیینهدار بود
بیدل به خیال مژهٔ چشم سیاهی امروز سیه مستتر از سایهٔ تاکم
بیدل به این سیاهی کز دور کردهام گل پیش یقین خود هم صد احتمال بردم
بیدل این محفل نهان درگریهٔ شمع است و بس داغ آن زخمممکه با لبهای خندان آشناست
بیدل امشبگرد دل میگردد از خود رفتنی پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است
بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی تحصیلکمال تو، به یک حرف تمام است
بیدل ازین مایهکه جز باد نیست عمر در اندیشهٔ سودا گذشت
بیدل از ین دو روز عمر ننگ بقایکس مباد دل پی حرص باختن چشم به آز دوختن
بیدل از کلفت مخموری صهبای وصال چون قدح از لب زخم جگر افغانکردیم
بیدل از صحبتم کنار گزین فرصتم من فرار خواهم کرد
بیدل از خود رنگ و بوی اعتبار افشاندهایم همچوگل ماییم و دامن تاگریبان پشت دست
بیدل از بیدردی روز وداعت سوختم سینه میکندی چه میشد گر زبانت لال بود
بیدل از انجام و آغاز چراغ زندگی بیتکلف اشک و داغ و آه خواهی یافتن
بیدل آدم باش فکر راکب و مرکوب چیست از هوس تا کی کسی پالان گاو و خر شود
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
به یاد جلوه عمری شد نگه میپرورد بیدل هنر از حیرت آیینهام منتکش دامی
به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیدهای دارد
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
به رنگ آبله عمریست بیدل ز خجلت دیدهٔ من در ته پاست
به حرف و صوت این محمل ندارم نسبتی بیدل خموشیکردهام روشن چراغ کنج ادراکم
به پاس راز محبت گداخت طاقت بیدل که تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد
بسکه دارد فطرتم ننگ ازتمیزعلم و فن آب میگردم همهگر شعر بیدل بشنوم
بر دل مایوس بیدل پشت دستی میگزم غنچهٔ این عقده کاش از سعی دندان بشکفد
بار نفس بیدل بر دوش دل افتادهست دل این همه سنگین نیست وقتست که برداری
این آدم وحوا شرف نسبت هستی است بیدل نتوان پیش عدم نام نسب برد
اگر ز جادهٔ تسلیم نگذری بیدل کند به کسوت موجت شکست معماری
آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل این جوهر چکیدن آبگهر نباشد
یاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلیست باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند
از غبار هردو عالمپاک بیرون جسته است بیدل آواره یعنی خانه ویران شما
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت بیدل شوید و ترک غم این و آن کنید
احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم
هرکجا سرکردهام بیدل دعای دولتش جوشآمین از زمین تا آسمان پیچیده است
نیستم جرعهکش درد کدورت بیدل چونگهر صافی دل بادهٔ مینای مناست
نوی بیدل از ساز امکان نرفت نشد کهنه تجدید ایجادها
نقش خمیازهٔ واژون حبابم بیدل آه ازین ساغر عبرت که بنایم کردند
نرسید فطرت هیچکس به خیال بیدل و معنیاش همهراست بیخبری و بس، چهشعور خلق و چههوش ما
نتوان به چشم داد سراغ نمود من بیدل به یمن ضعف چو معنی خیالیم
میکشم بار دل اما نقش میبندم به خاک عجز، خوش نقاش عبرتکرد جمال مرا
مگر ز زلف تو دارد طریق بست وگشاد گه بیدل اینهمه مضمون دلگشا بستهست
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم
مباش بیخبر از فیض گریهام بیدل که شسته است جهان را به اشک من مهتاب
گم شدم از خویش تحریک دل آوازم نداد این جرس بیدل نمیدانم چراکم ناله است
گر به شمشیرت برانند از ادبگاه نیاز همچوخون از زخم بیدل بالبخندان برآ
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد فشار بام و در از خانه بیرون میکند ما را
قید دل بیدل نفس را هرزهسنج وهمکرد شوخی ناز پری در شیشه پر بیسنگ بود
فلک نیافت علاجکدورتم بیدل نفس بهسینهٔ این دشت از غبارم سوخت
غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا چها نمیکشد این بیدل از دلی که ندارد
عمرها بیدل ز-شم خلق پنهان زفستفم عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه کرد
عالم موهومهای اسباب صورت بسته است آنچه بیدل از خیال خام پیدا کردهایم
صد سال رفت تا به قد خم رسیدهایم بیدل چه خوشههاکه نشد نذر داس ما
شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا الفت، آنگه گله؟ پیداست حیا کم داریم
سیر حق بیدل بقدر ترک اسباب است و بس سوی او از هرچه برگردی عنانی میشود
سراغ رفتن عمریست عرض هستیام بیدل چو صبحم تا نفس باقیست گرد محمل خویشم
زین هوسهایی که بیدل در تخیل چیدهایم یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا میزند