برگ و باد نادر نادرپور

چراغ شب تار من بودی ای زن
دریغا که دیگر چراغی ندارم
مرا یاد تو تندباد بلا شد
که جز وحشت از او ، سراغی ندارم
مرا سوختی ، سوختی با نگاهی
نگاهت چو خون شعله زد در تن من
چنان آتش افروختی در نهادم
که خاکستری ماند از خرمن من
ز چشم تو ام سر کشید آفتابی
کزان پاک تر ، آفتابی ندیدم
رخ از من بپوشید و بر او نگیرم
که جز بخت خویشش حجابی ندیدم
مرا سایه ی شوم نفرینی از پی
روان است چون گربه ای در غروبی
نه از او توانم گذشتن به گامی
نه او را ز خود دور کردن به چوبی
جهالن با تو آغاز شد ، نازنینا
به هجر تو دانم که فرجام گیرد
مرا زیستن بی تو نامی ندارد
مگر مرگ من ، زندگی نام گیرد
عزیزا !‌ من آن استخوانی درختم
که با آخرین برگ خود شاد بودم
مرا آخرین برگ هستی تو بودی
دریغا که من غافل از باد بودم
نادر نادرپور
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.