در صحبت گلهای باغ
گلشن بوی فسونی بر زبان داشت
خموشی بلبلی عرض فغان داشت
طراوت شو به روی سبزه بنشین
ز پیشانی گره بگشا و گل چین
مزن در کلبه ی جمیعت آتش
به پای گل دمی چون سایه واکش
خط حیرت سواد سنبلستان
گشود نامه ی اسرار عرفان
که بر آشفتگی زن کار این است
پریشان باش زلف یار این است
خم هر شاخ گل مضراب این چنگ
که ای غفلت نوای ساز نیرنگ
نفس را هر زره تاز وهم مپسند
زمانی غنچه شو دل در گره بند
هوس تا بال می زد در بهارش
پیامی می شنید از لاله زارش
که میخواهد تأمل سیر این باغ
جگر فرشست گر بنشینی ای داغ
به عزم شوخی گردون کمندی
نوایی داشت از نخلش بلندی
که گر مقصودت آزادیست باری
چو سرو از خود برون آلاله واری
نشیمن ناطق این بیت حالی
که ای سرگشته ی راحت خیالی
مگو سر منزل آب و گلست این
نفس واری تأمل کن دلست این
لب جو خنده ریزتر زبانی
که ای بسمل سرشت پرفشانی
چه لازم هر طرف چون عکس جستن
درین آیینه باید نقش بستن
نم آبی به روی غفلت افشان
غبارت هرزه پروازست بنشان
غرض هر مشت خاک آن چمنزار
به دامن گیری دل داشت صد خار
به هر رنگی که شد نظاره مایل
دلی در یافت با داغی مقابل
به هر بویی که کرد اندیشه آهنگ
چو گل چاکی به جیب هوش زد چنگ
دمی بر موج رنگ گل تنیدیم
دمی در ناله ی بلبل تپیدیم
ز چاک دل طرف بودیم با گل
ز بی تابی حریف تاب سنبل
نظر تا رنگ بیند باغ می گشت
نفس تا لاله گوید داغ می گشت
*****
مثنوی از طور معرفت یا گلگشت حقیقت
حضرت ابوالمعانی بیدل رح
بکوشش فهیم هنرور
عشق آباد، ترکمنستان
16 سپتامبر 2017