با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت ،
تن تو دنیایی از چشم است …
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب ،
پسر ِ جنگل عیّاری ها
در مصافِ نان و تیغه ی شمشیر
– میان سبز –
خیمه می بست برای شفق ِ فرداها …
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دستِ آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد .
گل ِ زخم تو
ویران گر این شادی هاست …
تن تو سلسله ی البرز است .
اولین برفِ سال
بر دو کوه پلکَت
خواب یک رود ِ ویران گر را می بیند
در بهار ِ هر سال .
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است …
خسرو گلسرخی