ای روی تو خوش،چو رنگ آزرم
آن دم که ز عشق میشدی مست
ای نو گل من،به خاطرت هست؟
یاد آور از آنکه روزگاری
جز عشق منت،نبود کاری
میسوختی از حسد که ماهی
بردهست مرا،به حجلهگاهی
وندر ره من بگاه و بیگاه
میبود ترا،دو دیده بر راه
ای رفته مرا،چو جان در آغوش
پوشیده ز بوسهام بناگوش
اکنون که به آرزو رسیدی
وز شاخه،گل مُراد چیدی
دانی که درین لطیف بستر
بر بالش او،نهادهای سر؟
از راستی ار نرنجی ای دوست
در دیدهٔ من،تو نیستی،اوست
جانا،چه کنم که دست تقدیر
بر پای دلم نهاده زنجیر
این دیده که غرق اشک و خون است
روشنگر آتش درون است
تنگم بکش،ای پری،در آغوش
وین چشمهٔ اشک را فرو پوش
آبی بفشان،چنانکه دانی
تا آتش من فرو نشانی
ای دختر شوخ و شنگ و رعنا
در خورد پرستشی تو اما…
پژمان بختیاری