اختیار دل به دست من،که نیست
جان ز مهرش روشن است،اما چه سود
دیدهام از روی او روشن،که نیست
با چه امیدی بخندد غنچهام
آن گل خندان درین گلشن،که نیست
صبر تا کی جویم از یک قطره خون
آخر این دل کوهی از آهن،که نیست
با کدامین آب شویم سینه را
در دیارم چشمهٔی روشن،که نیست
از چه رو برچیده دامان مانده سرو
گفتگو از پاکی دامن،که نیست
پژمان بختیاری