مخمس “حبیب بلبل” بر غزل حضرت “صائب تبریزی” علیه رحمه

(مخمس “حبیب بلبل” بر غزل حضرت “صائب تبریزی” علیه رحمه)

خدا را جانمن چون بنده باشی
ز فعل زشت خود شرمنده باشی
چو مه با عارض تابنده باشی
اگر دل از علایق کنده باشی
بمنزل بار خود افکنده باشی

ازین وحشت سرا چالاک بگذر
به عقل و دانش ادراک بگذر
ز مهر و ماه وز افلاک بگذر
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی

تپیدن در پی دنیا چه لازم
دویدن بس ته و بالا چه لازم
فزودن بار خود بیجا چه لازم
همینجا صلح کن با ما چه لازم
که در محشر زما شرمنده باشی

مکن در کار دنیائی تلاشی
مشو همدست مست بدماشی
بملک حق که داری بود باشی
ترا زان داده فرخنده قماشی
که در هرجامۀ زیبنده باشی

چو دانا خویش را تحقیر تر دید
نه با زور مقام و سیم و زر دید
ز ذکر حق دلت هرگاه اثر دید
فلک ها را توانی پشت سر دید
بنور عشق اگر دل زنده باشی

ولو گر روز گارت ساخت شاهی
به عز و شان قصر بارگاهی
بآب عفو چون شوئی گناهی
ثنا گویتو باشد هر گیاهی
اگر سر چشمۀ زاینده باشی

چو خواهی تا نباشی زار و دلگیر
بکن آئینه دل را تو تطهیر
بیا در گوش جان این پند من گیر
مکن چون صبحدم در فيض تقصير
که دايم با لب پرخنده باشی

تمت بالخیر 10 اسد 1348 شهر نو پلخمری بغلان
منتشره یکشنبه 18 اسد 1348 در اخبار اتحاد بغلان

افکنده: انداخته، بر زمین زده، خوار و ذلیل
ادراک: دریافتن، فهمیدن، قوۀ درک و فهم
افلاک: جمع فلک، چرخ ها، سپهر ها، آسمان ها
بساط: گستردنی، شادروان، زمین وسیع
قماش: رخت، کالا، اسباب خانه
تطهیر: پاک کردن، پاکیزه ساختن


(غزل حضرت صائب تبریزی علیه رحمه)

اگر دل از علايق کنده باشي
به منزل بار خود افکنده باشي
فلک ها را تواني پشت سر ديد
به نور عشق اگر دل زنده باشي
اگر دل برکني زين چارديوار
در خيبر ز جا برکنده باشي
نسازي از مني گر پاک خود را
همان يک قطره آب گنده باشي
گريبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشي
لباس آدميت بر تو پينه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشي
خط آزادگي بر جبهه داري
اگر در خواجگي ها بنده باشي
به غير از پشت پاي خود چو نرگس
نمي بيني، اگر بيننده باشي
ثناگوي تو باشد هر گياهي
اگر سرچشمه زاينده باشي
مکن چون صبحدم در فيض تقصير
که دايم با لب پرخنده باشي
دعاي تيره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشي
پريشاني ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زير ژنده باشي
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آينده باشي
برات رستگاري جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشي
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشي
کم از گوي سعادت نيست فردا
سري کز شرم پيش افکنده باشي
به دعوي چون صدف مگشاي لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشي
ندارد زندگاني آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشي
به کوشيدن توان آباد گرديد
شوي آباد گر کوشنده باشي
به جستن يافت هر کس يافت چيزي
نمي جويي تو، چون يابنده باشي؟
زليخاي جهان کوتاه دست است
اگر پيراهن تن کنده باشي
تو آن روز از عزيزاني که از خود
زياد از ديگران شرمنده باشي
دهان خويش را گر پاک سازي
به گوهر چون صدف زيبنده باشي
اگر شب را چو انجم زنده داري
هميشه با رخ تابنده باشي
تواني دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشي
اگر زين جسم خاکي برنيايي
غبار ديده بيننده باشي
ندارد احتياج شمع خاکت
اگر با سينه سوزنده باشي
ترا صبح از غريبي مي رهانند
اگر چون شمع، شب گرينده باشي
نخواهي خنده زد بر گريه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشي
ز آب زندگاني سربرآري
اگر در آتش سوزنده باشي
بود همت پر و بال آدمي را
مبادا طاير پرکنده باشي
در آن عالم تواني زيست ايمن
درين عالم اگر ترسنده باشي
تواني کوس شاهي زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشي

Share: