در سال 1334 به جناب صوفی صاحب غلام نبی عشقری دوست و برادرم غزل زیرا رقیمه و به جناب ایشان ترسل نمودم. دوسه روز بعد در متن جواب محترم را گرفتم که اصل آن غزل درج دیوانم شد.
از بلبل به صوفی صاحب عشقری
در دلم خیلی عزیز افتاده چون جان عشقری
خصلت مردانه دارد ای رفیقان عشقری
باوجود ناتوانی چون جوانمردان دهر
با خود بیگانه کرده لطف و احسان عشقری
در متاع زنده گانی فقر شان شد اختیار
کی فروشد با خیانت دین و ایمان عشقری
نزد ارباب سخن گفتار آن قیمت بهاست
گرچه در دوکان ندارد هیچ سامان عشقری
از ادب خالی ندیده شعر رنگینش کسی
عزتی دارد میان اهل عرفان عشقری
گرچه در بستان کابل شاعر افزون است و لیک
گذشته است در باغ دلها مرغ خوشخوان عشقری
“بلبلی” دلداده با گلزار دیوانش شده
مخلصش را گر دهد ره در گلستان عشقری
کابل 6 قوس 1334
****************
جواب عشقری صاحب به بلبل
بداری در امان خویش یارب جان بلبل را
دهی فیض و اثر زین بیشتر افغان بلبل را
چمن را زیب و زینت داده آواز خوش آهنگش
بهار بی خزان بادا گل خندان بلبل را
بدوران درد و غم هرگز نه بیند از خدا خواهم
ترقیهای روز افزون بود دوران بلبل را
به صف شاعران عصر بیتش با نمک باشد
به برگ گل نویسم دفتر و دیوان بلبل را
به عین نوجوانیها مثال مشت پر باشد
نموده ناتوان رنج محبت جان بلبل را
بهنگام سحر از خواب غفلت ساخت بیدارم
ادا کی میتوان در جهان احسان بلبل را
به نزدیکی این ویرانه ما آشیانه دارد
ندیده دیده ام دیگر سروسامان بلبل را
دلا خواهی بوصل گل رسی حرف مرا بشنو
بچنگ خویش آور گوشه دامان بلبل را
ز همدردی نموده عشقری را یاد در گلشن
ازین یاد آوریها صدقه ام چشمان بلبل را
کابل 8 قوس 1334